مثل هيچكس ای برادر تو همه اندیشه ای/ما بقی خود استخوان و ریشه ای/گر بود اندیشه ات گل گلشنی/گر بود خواری تو هییمه گلخنی آخرین مطالب
نويسندگان جمعه 24 شهريور 1391برچسب:داستان هاي فوق العاده جالب, :: 11:43 :: نويسنده : هادی اموری
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت :
- می خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :
- نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت :
- نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت :
- من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوعچیزی به مادرت نگو . مرد جوان نامسه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدربرای هر کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گویدکه او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت : - نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر اونیستی . . . !
نظرات شما عزیزان: پيوندها
سلام وبلاگت خيلي به دردم خورد اگه مايل هستي تبادل لينك كنيم
|
|||||||||||||||||
|