مثل هيچكس ای برادر تو همه اندیشه ای/ما بقی خود استخوان و ریشه ای/گر بود اندیشه ات گل گلشنی/گر بود خواری تو هییمه گلخنی آخرین مطالب
نويسندگان جمعه 24 شهريور 1391برچسب:داستان هاي فوق العاده جالب, :: 11:43 :: نويسنده : هادی اموری
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت :
- می خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :
- نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت :
- نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت :
- من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوعچیزی به مادرت نگو . مرد جوان نامسه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدربرای هر کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گویدکه او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت : - نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر اونیستی . . . !
پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 21:41 :: نويسنده : هادی اموری
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله)نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند
تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد
و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد
و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه
توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات
برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود
وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شودو پای راست از رکاب به زمین نهد
هنوز پای چپش بر رکاب بود کهفرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم
آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد
دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که
ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد!
خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود
که او را از دریای بیکران به لطفخود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم
و او را بی مادر تربیت کردیم و بهپادشاهی رساندیم
در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفتبا مابر افراشت
سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت
پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 19:29 :: نويسنده : هادی اموری
دانشجوی ژاپنی: به شدت مطالعه می کند و برای تفریح ربات می سازد!
دانشجوی مصری: درس می خواند و هر از گاهی بر علیه حسنی مبارک، در و پنجره دانشگاهش را می شکند!
دانشجوی هندی: او پس از چند سال درس خواندن عاشق دختر خوشگلی می شود و همزمان برادر دوقولویش که سالها گم شده بود را پیدا می کند. سپس ماجراهای عاشقانه و اکشنی پیش می آید و سرانجام آندو با هم عروسی میکنند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شود!
...
دانشجوی عراقی: مدام به تیرها و خمپاره های تروریست ها جاخالی می دهد و در صورت زنده ماندن به درس خواندن ادامه می دهد!
دانشجوی چینی: درس می خواندو در اوقات فراغت مشابه یکمارک معروف خارجی را می سازد و با یک دهم قیمت جنس اصلی می فروشد!
دانشجوی اسرائیلی: بیشتر واحدهایی که او پاس کرده، عملی است او دوره کامل آموزشهای رزمی و کماندویی را گذرانده و مادرزادی اقتصاد دان به دنیا می آید!
دانشجوی گینه بی صاحاب!: او منتظر است تا اولین دانشگاه کشورش افتتاح شود تا به همراه بر و بچ هم قبیله ای اش درس خواندن را تجربه کند!
دانشجوی پاکستانی: او بشدت درس می خواند تا در صورت کسب نمره ممتاز، به عضویت القاعده یا گروه طالبان در بیاید!
دانشجوی اوگاندایی: درس می خواند و در اوقات بیکاری بین کلاس؛ چند نفر از قبیله توتسی را می کشد!
دانشجوی انگلیسی: نسل دانشجوی انگلیسی در حال انقراض است و احتمالا تا پایان دوره کواترناری! منقرض می شود ولی آخرین بازماندگان این موجودات هم همواره درس می خوانند!
دانشجوی کوبایی: او چه دلش بخواهد چه نخواهد یک کمونیست است و باید باسواد باشد و همینطور باید برای طول عمر فیدل کاسترو و جزجگر گرفتن جمیع روسای جمهوری امریکا دعا کند!
دانشجوی ایرانی: عاشق تخم مرغ آب پز و املت است! بههمبرگر و پیتزا هم بیشتر از کله پاچه و آبدوغ خیار اهمیتمی دهد.
سرکلاس عمومی چرت می زندو سر کلاس اختصاصی جزوه می نویسد!
سیاسی نیست ولی سیاسی ها را دوست دارد و هر طور شده به سیاست هم کشانده میشود.
معمولا لیگ تمام کشورهای بالا را دنبال می کند!
عاشق تقدیم عبارت "خسته نباشید" به استاد است، البته نیم ساعت مانده به آخر کلاس!
هر روز دوپرس از غذای دانشگاه را می خورد و هر روز هم به غذای دانشگاه بد و بیراه می گوید!
او سه سوته عاشق می شود! اگر با اولی ازدواج کرد که کرد، و الا سیکل عاشق شدن و فارغ شدن او بارها تکرار می شود!
جزء قشر فرهیخته جامعه محسوب می شود ولی هنوز دلیل این موضوع مشخص نشده؛ که چرا صاحبخانه ها جان به عزرائیل می دهند ولیخانه به دانشجوی پسر نمی دهند!
او چت می کند! ایمیلش را مرتب چک می کند! خیابان مترمی کند و در یک کلام عشق و حال می کند!
و چه حالی می کند با پیش نیاز و میان ترم و کوییز و پروژه و کنفرانس و پایانترم و مشروط و ستاره دار و بی ستاره و ...
خدائیش دانشجوی ایرانی اگه آسایش و آرامش داشته باشه و تو کف مشکلات و مخارج سنگین دوران دانشجویی و نگران بیکاری بعد از فارغ التحصیلی و غیره و ذالک نباشه از دانشجوهای همه دنیا سرتره ولی حیف و صد حیف که به دلایل معلوم و نامعلوم نسل دانشجوی ایرانی درسخوان در خطر انقراض است یا اینکهنمیشه چندان به ادامه تحصیل این نمونه از دانشجو در دانشگاه های داخلی دل بست
پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 19:15 :: نويسنده : هادی اموری
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی ازبچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازشپرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو د ید و
گفت:لنا جان تو جواب بدهدخترم عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو
دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید
و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم
با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص
دیگه ای رو توی دلم راه ندمبرای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین
عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم
خیس می شد اما دوسش داشتمبیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براشبکنم هر کاری...
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش
فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای
عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ماباهم خیلی خوب
بودیم عاشق هم دیگه بودیم ازته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری
برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت
خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم
بشی عشق یعنی حاضر باشیهمه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق
یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد
باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم
موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این
مدت بین ما یه چنین احساسیپدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست
عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو
می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می
کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم
که بجای من تورو بزنه منبا یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم
بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتکبست عشق یعنی
حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع
غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم
اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام
فرستاد که توش نوشته شدهبود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم
من تا آخرین ثانیه ی عمر بهعهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما
توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من
زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو (ب.ش)
لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم
گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی
لنا به بچه ها نگاه کرد همهداشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم
مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی
از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد
آره لنای قصه ی ما رفته بودرفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...
لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد
پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 19:15 :: نويسنده : هادی اموری
اگر دخترها جاهایی برن که نمیرن......مثلا اگر دخترها هم برن سربازی چی میشه؟ ....
به نظر من که این کار توی مملکت مانشدنی هست ... آخه جنبه و ظرفیت می خواد که اینچیزها رو ما عمرا نداریم .... حالافرض کن که بشه:
۱) قضیه فرار از سربازی بهکل منتفی میشه و همه (پسرها) می خوان برن سربازی ... حتی اونهایی هم که قبلا رفتن می خوان دوباره برن!!
۲) غذای پادگان ها نسبت به گذشته خیلی بهتر میشه ( دخترها می خوان هنرهاشون را نشون بدن)
۴) اضافه خدمت برداشته میشه ... کارایی که قبلا باعث اضافه خدمت می شده حالا باعث کاهش خدمت میشه
۶) فرهنگ عمومی پادگان افزایش پیدا می کنه .... دیگهسربازها فحش رکیک به هم نمیدن از شوخی های شهرستانی(!!) هم خبری نیست
۸) دیگه رژه ها در پادگان درست انجام میشه .... چون دخترها را میذارن صف اول
۹)خاموشی از ۹ شب به ۱۲.۵- ۱ شب میرسه
۱۰) خدمت سربازی از ۲سال به ۶ ماه کاهش پیدا می کنه... اگه خواستی میتونی اصلا نری ...
چون تا ۱۵ سال بعدش سرباز نمی خوان از بس داوطلب هست ۷) حمام و دست شویی های پادگان ها بالاخره روی بهداشت رو هم می بینن ۵) ازدواج دانشجویی و لاو ترکوندن توی دانشگاه کم میشه و ازدواج در پادگان و عشق من هم سنگر من مد میشه! ۳) هیچ کس دیگه دنبال معافیت نمیره حتی کور کچل ها هم می خوان بیان سربازی!!!
با تشکر از: م رجان یگانه ۱۱) بعد از ۶ ماه که از سربازی بر می گردی اندازه ۶ سال خاطره داری!!!
پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 12:46 :: نويسنده : هادی اموری
سلامتي اونايي كه درد دل همه رو گوشميدن ,اما معلوم نيست خودشون كجا درد و دل مي كنند!
سلامتي اون دلي كه 1000 بار شكست ,ولي هنوز هم شكستن بلد نيست !
سلامتي اونايي كه تو اوج سختي و مشكلات به جاي ين كه تركمون كنن,دركمون ميكنن!
سلامتي رفيقي كه تو رفاقت كم نذاشت ولي كم برداشت تا رفيقش كم نياره.
به سلامتی اون بچه ای که مادرش تو ده سالگی بهش سیلی زد و گریه نکرد تو بیست سالگی بهش سیلی زد و باز کاری نکرد تو سی سالگی بهش سیلی زد و این بار گریه کرد مادرش تعجب کردو علت را پرسید.گفت مادر قبلا اینجوری دستت نمی لرزید. وبه سلامتی بچه های قدیم که بازغال واسه خودشو سبیل درستمیکردند نه مثل بچه های حالاکه سبیل و ابروهاشونو می زنندتا مثل مادراشون شوند وبه سلامتی اون دمپایی مطراشی(پاشنه بلند)که می ذاره همه پاهاشونو تو دهنش بذارن تا کمی قد بلند شوند و به سلامتی...
سلامتیه اونــایی کــه انقدر خستن کــه نمیتونن خیـــانت کنن....
و انقدر تنهان کـــه نمی تونن دوبــاره عــــاشق شن
بـــه سلامتی همه اونـهـایی
کـــه وقتی حس تنهایی رو تجربــه میکنن
تصمیم میگیرن ,,,
کــه دست هر آدم زمین خـوردهای رو بگیرن !
.
.
.
.
چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 23:43 :: نويسنده : هادی اموری
داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسان ها فنا شوند ،
این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند .
همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم
پس بیاییم آن چه را که به دست می آوریم دوست بداريم________
يكي بود يكي نبود زيراين سقف كبود ، يه غريبه آشنا دل و جونم و ربود. اين جوري نگاهم نكن ، گل ياس مهربون. اون غريبه خودتي_________ __
لباس گلایه به نگاه هایت نپوشان ٬ غرورم راباور نکن ٬ دل من هنوز هم بارانیست !
بارانی به بهانه ی اندوهم از نزدیک شدن لحظه ها ی رفت___________
پيوندها
سلام وبلاگت خيلي به دردم خورد اگه مايل هستي تبادل لينك كنيم
|
|||||||||||||||||
|